محرم آمد و ماه غم آمد همان ماه سراسر ماتم آمد
محرم ماه عشق و ماه خونست محرم ماه ایثارو جنونست
محرم عالم اندر شور و شین است محرم ماه ایثار حسین است
حسین گفتم دلم بی تاب گشته دو چشمم غرق در خوناب گشته
حسین گفتم دلم در سینه لرزید سرشک غم بروی گونه غلتید
لب عطشان او آمد بیادم بر آمد آه جانسوز از نهادم
به دل گفتم دلا گر می توانی برو تا کربلا کمتر ز آنی
نهادم پلکها را تا که برهم به جسمم کربلا آمد مجسم
به چشم دل بدیدم نینوا را همان دشت پر از رنج و بلا را
دهان کف کرده لب خشکیده دیدم صدای العطش را می شنیدم
بدیدم جامهای باده آنجا همه عاشق همه دلداده آنجا
نمی دانم چه ها در باده دیدند که جام را تا به آخر سر کشیدند
چو دیدم جامها گشتند خالی شدم دیوانه و حالی به حالی
بگفتم باده را چونان فروشند؟ یکی گفتا به نرخ جان فروشند
بپرسیدم بهای باده چونست؟ جواب آمد بهای باده خونست
چو آنجا خویش را دیوانه دیدم حسین شمع و همه پروانه دیدم
نمی دانم چه کردند و چه دیدم چه می گفتند و آنجا من شنیدم
یقین آنان که آنسان می نمودند شهادت نامه امضا کرده بودند
به ناگه دیدم از اعدا یکی خاست صدا آمد حسین فرزند زهراست
چرا آخر به رویش آب بستید دل زهرا و حیدر را شکستید
به سویش می خزید او گفت نالان گناهم را ببخشا ای حسین جان
صدای توبه ، توبه می شنیدم همانسانی که در تعزیه دیدم
زمان را اندکی رفتم جلوتر بدیدم محشری الله و اکبر
عمود خیمه ای افتاده دیدم از آن من بوی یاسی می شنیدم
در آن دم من دلم می کرد احساس که این خیمه بود از آن عباس
به باقی خیمه ها آتش در افتاد بسی دیدم در آنجا ظلم و بیداد
عزیزان حسین در تاب و در تب همه بودند گرداگرد زینب
به سوی قتلگه با سر دویدم کنار القمه ناگه رسیدم
علمداری به خون افتاده دیدم صدای یا اخا ، مولا شنیدم
دو دست از پیکرش دیدم جدا بود میان خون گویی در شنا بود
گرفته مشک آبش را به سینه صدا می زد سکینه جان سکینه
بیامد تیرها بر مشک او آخ! که مشک آب شد سوراخ و سوراخ
گرفت آنگاه مشکش را به دندان که تا شاید رساند نزد طفلان
همی گفتا اخا آبی نخوردم لب عطشان کنار آب مردم
از آنجا رفته ام تا من به میدان بدیدم پیکر بی سر شهیدان
به خاک افتاده دیدم سرو و شمشاد به خون آغشته دیدم تازه داماد
چه کس این قصه در جایی شنیده؟ چه کس داماد در خون خفته دیده؟
شهیدان را چو می کردم شماره بدیدم پیکری من پاره پاره
اگر سر دیدم از پیکر جدا بود بدون سر به چشمم آشنا بود
بدانستم علی اکبر است این شبیه حضرت پیغمبر است این
شهیدان را همی کردم نظاره یکی کودک بدیم شیرخواره
چه کودک! عالمی را نورعین بود گل نشکفته باغ حسین بود
گلوی نازکش را پاره دیدم به ناگه نعره ای از دل کشیدم
به گفتم اصغرا جانم فدایت روا باشد بمیرم گر برایت
لبانش را نگه کردم در آن حال لبش خشکیده بود و بسته تبخال
شمارش چون رسیده تا به هفتاد در آن دم دیده ام من عمق بیداد
به خون افتاده دیدم من شهیدی که من گفتم ،توهم اینجا شنیدی
نمی دانی که زخمش چند و چون بود شمارش از شمارش هم فزون بود
نمی دانی چه دیدم من در آن حال تنی از سم اسبانش لگد مال
سرش را از قفا ببریده بودند به روی نیزه و نی می نمودند
بدانستم تن بی سر حسین است کنون عالم ز داغش شور و شین است
چو کارم تا بدینجا شد سر انجام به همراه اسیران رفته ام شام
زنی دیدم که در محمل نشسته سرش از چوبه محمل شکسته
زنان بگرفته اند دور و برش را به محمل تا نکوبد او سرش را
چنان بر سینه و سر می زد آنجا دو دستش بسته بود از لیف خرما
گروهی پیش پیش ساربان بود تو گویی رهنمای کاروان بود
بسی سر اندر آنجا روی نی بود چنین رسمی کجا دیدی؟ کی بود؟
تمام دیده ها آنجا عجب بود مگر مهمان کشی رسم عرب بود؟
میان کاروان دختی سه ساله ز هجران پدر می کرد ناله
کنار دخترک تشت زری بود میان تشت، نورانی سری بود
که با سرمن شنیدم رازها گفت میان گفتگو خاموش شد، خفت
چو آوردم به کاغذ اینهمه درد قلم احساس می شد گریه می کرد
هر آنچه کرده بودم من مجسم ز صد تا من نود تا گفته ام کم
زبان ((منصور)) دیدی هست الکن بیا دستی به دامان حسین زن