او گفت: «اینجاست!»
در موج پررنگ صدایش
زنگ شترها بیصدا شد
پای شترها ماند در راه
در کاروان خسته ناگاه
موج هیاهویی بهپا شد
از خاک صحرا
یک مشت برداشت
آن وقت، آرام
تکرار کرد او گفتهاش را:
«اینجاست! اینجا
رنج سفر کوتاه شد
چون آخرین منزل همینجاست
این خاک ما را میشناسد
این آسمان، این خاک تبدار!»
این وسعت دشت...
در چشمهایش اشک لرزید
آرام برگشت:
«هرکس نمیخواهد بماند
هرکس نمیخواهد بمیرد
در چشم شب، آسوده راه خویش گیرد
شب یار او باد
هرکس که میخواهد بماند
باید بداند
فردا صدای نیزهها میپیچد اینجا»
فردای آن روز
در چشم سرخ آسمان محشر بهپا بود
بر سینه دشت
بر خاک گلرنگی که نامش «کربلا» بود