یه روز من در اتوبوسی عازم مشهد بودم،در نزدیکیهای قم بودیم و از کنار رود نمک رد می شدیم (رودی سفید رنگ که مملو از نمک بود)دو نفر مرد عربی جلوی ما بودند ویکی به بغل دستیش که محو تماشای آن رود نمک بود با حالت هیجان و البته به عربی گفت:هی نگاه کن این نمکه ها.بغل دستیش که یه لحظه متوجه حرفاش شد وانگار از اینکه دوستش تا این حد او را بی خبر از همه چی قلمداد کرده بود با یک حالت عصبانی وبا صدای بلند (به عربی)فریاد زد:«بعرف».(یعنی می دونم).ولی چون آن کلمه را با صدای بلند گفت همه مسافرین همه زدند زیر خنده و همه در همان حالت خنده به هم دیگه می گفتند:یارو را نگاه قم و برف.