دید با خو عندلیبی زاغ را--- گفت با او زینت آفاق را
عندلیب از روی بیداری و هوش---گفت با او این گل است و نیک نوش
زاغ ساده بر زمین آمد فرود--- خورد اندک از گل اطراف رود
گفت به به نیک نوشی بود این--- مزه آفاق داد و انگبین
عندلیب با خود بگفتا وای وای--- او خورد شهد و من اینجا در سرای
رفت و خورد و مرد و غفلت پیشه کرد---عاقبت او در دروغ دل ریشه کرد
هر که گفتا یک دروغ اندر صیام---خورد آخر گل به عنوان طعام