یک روز منصور ماشینه باباش را ورداشت و گفت بزن بریم به سرعت برق و باد
و با یک موتوری تصادف کرد و موتوری به منصور گفت دیوونه دیوونه دیوونه شو دیوونه
همان لحضه پلیسی که آنجا بود به او گفت شهرو به هم ریختی دیگه چی میخوای؟
بعد منصور رفت پیش پدرش و گفت منو ببخش منو ببخش!
و بعد پدرش به او گفت تو عزیزه دلمی تو عزیزه دلمی