ای بس شبان تیره که در انتظار من
فانوس چشم خویش به ره برافروختهای
بس شامهای تلخ که من سوختم زتب
تو در کنار بستر من دست بردعا
بر دیده گان مات پسر دیهده دوختهای
تا کاروان رنج مرا همرهی کنی
با چشم خواب سوز چون شمع دیر پای
هر شب گریستی تا صبح سوختی